جدول جو
جدول جو

معنی دست رسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

دست رسیدن
(سَ / سِ شُ دَ)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن:
اگردستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که آن چونست و این چون.
باباطاهر.
بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70).
از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی.
اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97).
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
سعدی.
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
پایت بگذار تاببوسم
چون دست نمی رسد در آغوش.
سعدی.
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست زدامن نکنیمت رها.
سعدی.
سعدی چو به میوه می رسد دست
سهلست جفای بوستان بان.
سعدی.
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ (از آنندراج).
- دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم).
دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر رسیدن
تصویر سر رسیدن
ناگهان از راه رسیدن، فرارسیدن موعد کاری، فرارسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کشیدن
تصویر دست کشیدن
دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار
فرهنگ فارسی عمید
(خِ خِ کَ دَ)
شکست آمدن. دچار شکست شدن.
- شکست به جان رسیدن، حرمان و نومیدی دست دادن:
نه امّید عقبی نه دنیا به دست
ز هردو رسیده به جانم شکست.
فردوسی.
و رجوع به شکست آمدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
دست زدن. لمس کردن: اجتساس، دست بسودن. جت، دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغری آن معلوم شود. (از منتهی الارب). برمجیدن، در بیت ذیل محتمل است دست سودن به معنی تصافح باشد؟ (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در دست انداختن:
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
، نکته گیری کردن. (از حاشیۀ خسرو و شیرین ص 341). نکته گوئی کردن. پرداختن:
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می شد دست سودند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ پَ)
دست پس. دست آخر. عاقبت. آخر کار. (برهان). دست در این ترکیب به معنی نوبت است. (آنندراج). آخربار:
ندانم که دیدار باشد جزاین
یک امشب بکوشیم دست پسین.
فردوسی.
، داو آخر قمار و غیره. (برهان). و رجوع به دست پس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) :
به داروی فراموشی کشم دست
بیاد ساقی دیگر شوم مست.
نظامی.
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه برویش کشند.
نظامی.
- دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن:
پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.
صائب.
- دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن.
- دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) :
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او.
جلال الممالک.
- دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی).
- دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن.
، دراز کردن دست به طرف کسی:
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست.
نظامی.
، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) :
وآنکو به کژی به من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست.
نظامی.
، دست بردن به قصد بهره گیری:
وگر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست.
نظامی.
، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) :
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز.
انوری (از آنندراج).
، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی:
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست.
نظامی.
- دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن:
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست.
فردوسی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی).
بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش.
ناصرخسرو.
دست از دروغزن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش.
ناصرخسرو.
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی.
ناصرخسرو.
زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
ناصرخسرو.
چو از طفل این سخن دارد شنیده
بلاشک دست ازآن دارد کشیده.
(اسرارنامه).
اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب).
- دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن:
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم.
خاقانی.
، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(شِ چَ / چِ تَ)
صدر مجلس و مسند طلبیدن. (آنندراج) (برهان). پیشگاه جستن. و رجوع به این ترکیب ذیل دست شود
لغت نامه دهخدا
(شِ چَ /چِ کَ دَ)
دست به دندان گزیدن. دریغ و افسوس خوردن. (از آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 160). اسف خوردن به نشانۀ پشیمانی. پشت دست گزیدن:
ازبس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش.
خواجۀ شیراز (از آنندراج).
- بر دست خود گزیدن، دست به دندان گزیدن. اسف خوردن. دریغ خوردن:
این جهان بی وفا را برگزید و بد گزید
لاجرم بر دست خود از برگزیده ی خود گزید.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیبات دست گزیدن و دست به دندان گزیدن ذیل دست شود
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ دَ)
دست گسستن.
- دست از دامن کسی یا چیزی گسلیدن، جدائی کردن. (از آنندراج). دست برداشتن:
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
قطع کردن دست: اقتباب، دست کسی را بریدن. (تاج المصادر بیهقی).
- دست بریدن از کسی، از او دست شستن:
گفتم که بشوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده میداند برد.
سعدی.
- دست از کلمک بریدن، کنایه از بی مروتی و ناانصافی در معاملات است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ شُ دَ)
تقبیل ید. بوسیدن دست. بوسه زدن بر دست کسی:
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان را دست بوسند.
نظامی.
مرحوم دهخدا با استناد به شعر ذیل از سعدی در یادداشتی می نویسند: در غیبت منعم و شاه و امیر و غیره منعم علیه دست خود را به جای دست او می بوسیده است:
امیر ختن جامه ای از حریر
به پیری فرستاد روشن ضمیر
بپوشید و بوسید دست و زمین
که بر شاه عالم هزار آفرین.
سعدی.
- دست خود بوسیدن و بوسه زدن، چون از دست کسی کاری عمده برآید این عبارت را در آن وقت استعمال می کنند. (آنندراج) :
من آن لعل گران قدرم بساط خاک را صائب
که بوسد دست خود هرکس مرا از خاک بردارد.
صائب (از آنندراج).
دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق.
صائب (از آنندراج).
- دست شما را می بوسم، در جواب پرسیدن حال کسی به رسم ادب گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- این کار دست شما را می بوسد، یعنی این کار را شما باید انجام دهید. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
با تأخیر آمدن. با فاصله از موعد مقرر فراز آمدن:
داستان گر درست و دیر رسید
او بگاه آمد و بگاه رسید.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
جور رسیدن. ستم دیدن:
ز مادر بزادم بدانسان که دید
ز گردون بمن بر ستمها رسید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ دَ)
که درخور دست رسی باشد
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
عدل ورزیدن. داد کردن: مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادیب)
لغت نامه دهخدا
(بِ سِ پُ دَ)
بحضور کسی رسیدن. بمجلس بزرگی وارد شدن. بحضرت درآمدن. بحضور آمدن. درآمدن بر کسی. تشرف حاصل کردن. (این ترکیب در موردی بکار می رود که گوینده بقصد احترام از حضور در مجلس مخاطب یا کس دیگر یاد کند).
- خدمت کسی رسیدن، بحضور او درآمدن. مشرف شدن. نزد وی رفتن. نزدیک کسی شدن.
- ، تعبیریست طعن آمیز از گوشمالی دادن. جزای فعل زشت را دادن. مکافات بدرفتاری کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ)
کنایه از آخر شدن. (آنندراج: بسر رسید) :
خنجر بدست بر سرم آن سیمبر رسید
گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید.
قاضی احمد (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
ناگهان رسیدن ناگاه حاضر شدن: به سبب تعمیر جاده راه بسته شد سه اتومبیل دیگر هم سر رسید
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیدن لمس کردن، دست دراز کردن بطمع، گدایی کردن یا دست کشیدن از چیزی. دست برداشتن از آن صرفنظر کردن از وی، فارغ شدن از آن
فرهنگ لغت هوشیار
دریغ خوردن افسوس خوردن تاسف داشتن، آنچه که با دست آنرا انتخاب کرده باشند دست چین، منتخب بر کزیده، آنکه پیوسته خواهد در مسند و در صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت اسب کوتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر رسیدن
تصویر بسر رسیدن
باخر رسیدن، برباد رفتن نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پسودن
تصویر دست پسودن
((~. پَ دَ))
درنگ کردن، وقت کشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کشیدن
تصویر دست کشیدن
((دَ کِ دَ))
دست مالیدن، ترک چیزی گفتن، تربیت کردن، پرورش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست گزیدن
تصویر دست گزیدن
((~. گَ دَ))
دریغ خوردن، افسوس خوردن، تأسف داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست گزیدن
تصویر دست گزیدن
((~. گُ دَ))
صدر مجلس طلبیدن، مسند خواستن
فرهنگ فارسی معین
به حضور رسیدن، مشرف شدن، شرفیاب شدن، تشرف حاصل کردن، تنبیه کردن، ادب کردن، گوشمالی دادن، مجازات کردن، تلافی کردن، جبران کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منقضی شدن، تمام شدن، وارد شدن (ناگهانی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صرف نظر کردن، تسلیم شدن
دیکشنری اردو به فارسی